به یاد بسیجی شهید محسن زالی جمعی گردان ادوات

هجوم کثرت واژه های دلتنگی، راه نفس خسته ام را بسته اند در فصل سرد جدایی. من و سوز بهمن و ساز زخمه هاي زخمي تازيانه هاي بودن بی تو بر روح عريانم.

بهمن هر سال و غم بودن در فضای مه آلود بی تو، همچون ريزش بهمنی است عظیم و من مدفونِ خروارها درجه انجماد.

و هنوز و همچنان و همیشه با این جمله نامأنوسم هر چند که آگاهانه می دانم هر بهاری را خزانیست.

اینک که غل و زنجیر شده و در گل مانده در زمان حال، به گذشته ای دور به مسافت سال های نوری می نگرم، که فقط بیست و شش پلک بر هم زدن رفتنت را به بدرقه ي ماتم نشسته ام در این کهکشانی آشفته بازار دنیا، امثال تو را که امامزادگان عشقيد و مصداق اصحاب الیقینید را چقدر زیاد احساسِ طلب می کنم چقدر زیاد احساسِ طلب می کنم. و چه حقير و تنها واژه طلب.

عقربه های زمان در بهاری ترین عددِ بیست و یک سال بر تو متوقف شد و من بی اختیار و مستأصل فقط شاهد نزدیک شدن به سن تو بودم. و در برابری اعداد، انفجار فریادهای مهیب و پياپي تک تک سلول های بدنم را فقط به نظاره نشسته بودم و ضجه ها و التماس های بی فایده ی منِ بیچاره، که چرخ های زمان را نگهدارید تو را به خدا چرخ های زمان را نگهدارید. و آنجا بود كه از اعماق وجود لمس کردم که وای بر من از این قیاس، که تو کجا و من کجا در برابری سن ها.

در غروب غربت شهر فاو كه خلعت مقدس واژه شهید بر تو نهادند، اقتدای پیچش نیلوفرهای آبی روحت، به گِرد تندیسِ قديسِ اولين شاهد و اولين شهیدِ برگرفته از نفخت فیه من روحی، هلهله ای شد بر چشم های تاول زده و خشک شده بر پنجره دلم، و آرامشی شد بر امواج بلند و خروشان و متلاطم اقیانوس آتش گرفته ي روحم.

و تو که از یارانِ حضرت بارانِع آخرالزمانی،کویر ترک خورده ي دل های ما را به ابدی بودن طلوع بهاری اش دعوت می کنی و با قهقهه ای مستانه بر بلندای قلب تاریخ، تبسمی لطيف را فریاد می زنی بر حقارت سوز فصل جدايي.

در خوشِ ایام که مراد و مرشدم، پير سالك، عارف متقي، زاهد وارسته، گالش پوشِ تكه اي دستار به سر، استادت مرحوم حاج آقا صاحب الزمانیره بر منبر رسول الله اعظمص با خنكاي نسيم نفس پاک و اسرافیلی اش مرثیه خوان جدایی و فراغ سیدالشهداع کنار بدن متبرک برادرش حسن بن علیع بود، تو در مسجد امام سجادع کنارم نشسته بودی و مرا توان ارتباط با آن آه نامه را نبود. ولی اینک با تأسی از آن بي كرانه ي عشق، با او همنوایم: برادر چگونه جامه ی نو بپوشم حال آنکه تو کفن بر تن داری و چگونه خود را خوش بو کنم حال آنکه تو سر بر خاک داری...

عباس

 

 


نوشته شده در تاريخ شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, توسط مصطفی

بهمن ماه 1361 ساعت 2 بعد از ظهر زنگ خانه به صدا در مي آيد. پدر كه نزديكترين نفر به درب است، آن را باز مي كند. خودرويي و دو نفر كه متواضعانه سلام مي كنند، كادر چشم هايش را پر مي كنند؛ يكي از آنها در حالي كه لبخندي صميمي بر لب دارد، با دو دست نامه اي تقديم مي كند. آنگاه آنها خداحافظي مي كنند و مي روند. آنقدر غرق نامه مي شود كه رفتن آنها را متوجه نمي شود. چرخي مي خورد و به درون خانه مي رود.

چيزي غريب در دلش و التهابي شديد از جستجو در درونش شكوفه مي زند. نامه از طرف رياست جمهور، حضرت آيت الله خامنه اي  است و او متعجبانه پشت و روي پاكت نامه را خوب نگاه مي كند. با خود مي گويد: رئيس جمهور كجا و منزل ما كجا؟ شايد نامه مال كسي ديگر است و آنها اشتباهي آن را آورده اند، ولي آدرس دقيقا درست است؛ نامه مربوط به پسرش حسن است، اما او بي آنكه متوجه باشد، حريصانه نامه را باز مي كند مي خواند:

بسمه تعالي
برادر حسن درويش فرمانده لشکر 15 امام حسن ـ عليه السلام
شهادت پاسداران عزيز و سرافراز و سرخ رويان دنيا و آخرت، برادران حسن باقري و مجيد بقايي و برادران شهيد همراه آنان را به شما همسنگر مقاومشان تبريك و تسليت مي گوييم و ياد همه كبوتران خونين بال انقلاب اسلامي را گرامي مي داريم.

اميدوار به رحمت خدا و مطمئن به پيروزي نهايي، راه آن عزيزان را تا پايان ادامه دهيد. «و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ان كنتم مومنين»

سيد علي خامنه اي
رئيس جمهوري اسلامي ايران

امضاي حضرت آيت الله خامنه اي در پايين نامه برق شادي را در چشمان پدر به همراه مي آورد. ولي متعجبانه هنوز به عنوان نامه خيره شده است. همانجايي كه نوشته شده: برادر حسن درويش، فرمانده لشکر 15 امام حسن ـ عليه السلام.

پدر با خود مي گويد: آيا درست نوشته اند؟ حسن پسرم فرمانده لشکر است؟ ولي چرا هر وقت مي پرسيدم در جبهه چه كاره اي هيچ وقت جواب درستي به من نمي داد و فقط مي گفت: مثل همه بسيجي ها پست مي دهم. روي به آسمان مي كند و در حالي كه همچنان خوشحال است، زير لب مي گويد: خدايا شكر كه پسرم فرمانده لشکر توست و بعد به تندي مثل بچه اي که ناشيگرانه بخواهد خطايش را بپوشاند، در نامه را مي بندد و در حياط خانه، نامه را به حسن مي دهد. حسن نگاهي مشكوك به نامه مي كند. آن را باز مي كند و مي خواند متعجبانه مي پرسد:

پدر؛ در نامه باز بود؟
- نه بسته بود.
 -
پس كي آن را باز كرد؟
پدر با شرمساري مي گويد: ببخش فرزندم من آن را باز كردم.

مثل كسي كه دوست نداشته باشد، جواب مثبت بشنود، مي پرسد: حتما آن را هم خوانده اي؟
پدر با همان لحن شرمساري مي گويد: بله فرزندم و فهميدم كه تو فرمانده اي؛ چيزي كه هميشه از من پنهان كرده بودي.

حسن عقب عقب مي رود و به جايي تكيه مي دهد و مي گويد: من فقط براي اسلام و اجراي احكام قرآن به سپاه رفته ام. به من فرمانده نگوييد. من خاك پاي بسيجيانم، من فقط يك خدمتگزارم. حضرت امام با آن عظمت روحي اش مي گويد: به من رهبر نگوييد خدمتگزار بگوييد و من كه خاك پاي اويم به خود لقب فرمانده بدهم؟

ولي پدر با لبخند رضايت بخشي مثل كسي كه قند در دلش آب كرده باشند، همچنان به حسن مي نگرد؛ نگريستني كه هيچ شباهتي با نگاه هاي پیشینش ندارد.

 

 


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 26 دی 1390برچسب:, توسط حسین کاووسی

جهان گشود. كودكى شجاع و فوق‌العاده دلسوز و مهربان بود. او دوران تحصیلات ابتدایى را مى‌گذراند كه سایه رژیم ستمشاهى به همه جا سایه افكند و به دستور حاكمان زر و زور تحت عنوان تقسیم اراضى تعداد عظیمى از روستاییان مجبور به ترك زمین‌هاى خود گشته و آواره شهرها شدند. خانواده حسن هم جزء همین روستاییان بود كه خانه و كاشانه خود را از دست دادند و راهى شهرها شدند. آنها ابتدا به دزفول و سپس به شوش دانیال مهاجرت كردند. مادرش مى‌گوید: طاغوت زمین و زندگى را تصاحب كرد و منزل‌مان را در روستا با خاك یكسان نمود. ناچار به دزفول رفتیم و خانه‌اى را كرایه كردیم، آنجا حسن كلاس هشتم را در دزفول خواند. برادرش به شوش آمد و دكانى گرفت. او وقتى وضع خانواده را دید، آستین‌ها را بالا زد و در كنار برادرش مشغول به كار شد. وى گمشده‌اش را در مسجد و محراب یافت و همین امر سبب شد كه شب‌ها جهت فراگیرى قرآن در همان سنین نوجوانى در مجالس قرآن شركت كند. او عموما هر روز غروب به خانه مى‌آمد و براى انجام ورزش مى‌رفت. وزنه‌بردارى ورزش مورد علاقه او بود و هنوز هم وزنه‌هایش در خانه به یادگار مانده است. زمانى كه امام خمینى (س) علم مخالفت بر علیه رژیم برپا كرده بود، وى اعلامیه‌ها و عكس‌هاى حضرت امام (س) را پخش مى‌نمود. با پیروزى انقلاب از اولین كسانى بود كه در كمیته مشغول حفظ و حراست از دستاوردهاى انقلاب شد و با تشكیل سپاه از طلایه‌داران آن شد. وى با شروع جنگ تحمیلى در محور شوش از كناره كرخه تا شرق دجله سدى شد علیه مزدوران عراقى، آن گاه كه لشكر خصم تا كنار رود كرخه به قصد تصرف شوش و جاده استراتژیكى اهواز - اندیمشك آمده بود، حسن با همان چند نیروى جان‌بركف كه تنها یك قبضه آر.پى.جى.7 داشتند، به جنگ تیپ 57 پیاده مكانیزه عراق رفتند و خواب را براى سپاه دشمن حرام كردند. دشمن قصد داشت با زدن پل روى كرخه، شوش را به تصرف خود درآورد ولى شناسایى به موقع شهید حسن درویش مانع از فعالیت دشمن در آن دشت شد. شهید حسن درویش مهارتش در استفاده از آر.پى.جى‌7 بى‌نظیر بود. او با درست كردن قایق‌هاى محلى به آن طرف كرخه مى‌رفت و به شكار تانك‌هاى دشمن مى‌پرداخت و تكیه كلام رزمنده‌ها شده بود كه مى‌گفتند: واى به حال تانك‌هاى عراقى اگر با حسن مواجه شوند. در اوایل جنگ مسوولیت جبهه شوش به او سپرده شده بود و ضمن آماده كردن نیرو در مورخه 1360/1/25 طى عملیاتى با رمز یا مهدى ادركنى به قلب دشمن زد. در این عملیات ظفرمند كه با فرماندهى ایشان صورت گرفت، قسمتى از تپه‌هاى استراتژیكى منطقه شوش آزاد و تعدادى تانك و نفربر عراقى منهدم و نفرات زیادى از نیروهاى دشمن اسیر و به پشت جبهه تخلیه شدند. با گسترده شدن جبهه شوش و نیاز به بكارگیرى سلاح‌هاى سنگین، او به ارتش مامور شد و ظرف مدت كوتاهى استفاده از سلاح‌هاى سنگین از جمله خمپاره را فرا گرفت و بعد از برگشت، خود شروع به آموزش برادران بسیجى و سپاهى نمود و در عملیات فتح‌المبین نقش جاودانه‌اى از خود به یادگار گذاشت. چند روز بعد از عملیات فتح‌المبین بنا به دستور فرمانده كل سپاه، سردار رضایى، ماموریت تشكیل و فرماندهى تیپ 17 قم به ایشان واگذار گردید كه ظرف مدت 20 روز آن را تشكیل داد و یكى از بهترین یگان‌هاى عمل كننده در عملیات رمضان بود. ماموریت تشكیل تیپ 15 امام حسن (ع) نیز به ایشان محول گردید كه با تلاش شبانه‌روزى تشكیل و سازماندهى شد و بعدا به نام تیپ مستقل 15 تكاور دریایى معروف شد كه نقش مهمى در عملیات‌هاى بزرگ و خطوط پدافندى داشت. مدتى بعد به لبنان اعزام گشت كه بعد از بازگشت در لشكر 17 على بن ابیطالب (ع) مشغول به خدمت شد و در ادامه به تیپ امام حسن (ع) بازگشت و در عملیات‌هاى مختلف شركت كرد. سرانجام شهید حسن درویش در عملیات بدر در كنار بسیجیان به نبرد پرداخت و پس از انهدام چندین پاسگاه دریایى دشمن، از ناحیه سر مورد اصابت تیر خصم قرار گرفت و جاودانه شد و اكنون او پرچمى جاودانه براى دفاع از ولایت على (ع) در شوش دانیال است.

 

 

حسین کاووسی

 

 

 


نوشته شده در تاريخ شنبه 10 دی 1390برچسب:, توسط حسین کاووسی



در عملیات خیبر نیروهای تیپ امام حسن (ع) بعد از طی 30 الی 40 کیلومتر مسافت از کوه به شرق دجله و روستای الصخره و البیضه رسیدند و همان جا مستقر شدند. رزمندگان تیپ پشت سیل بندی مستقر بودند که از دجله شروع می شد و تا روستای الصخره و البیضه و پَد خندق امتداد داشت. بچه ها پشت سیل بند سنگرهایی حفر و در آن ها پناه گرفته بودند. روز سوم عملیات جنگ تن به تن با تانک شروع شد. توپخانه مرتب آتش می ریخت، تانک ها با گلوله مستقیم سیل بند را می زدند. تیربارها خاکریز را به رگبار می بستند و کسی نمی توانست سرش را تکان بدهد. من برای توزیع مواد غذایی بین بچه ها به آن جا رسیدم که بهروز شهید شد، همان جا کنار محمود محمدپور فرمانده گردان عاشورا نشستم و زار زار گریه کردم. محمدپور گفت: خدا خیرت بدهد تو رئیس ستاد تیپ هستی بچه ها دارن نگاهت می کنند. این را که گفت خودم را کمی جمع کردم هر چند برایم سخت بود نمی توانستم و با رفاقتی که با بهروز پیدا کرده بودم شهادتش را بپذیرم.

محمد دزفولی همرزم شهید

 


نوشته شده در تاريخ شنبه 12 آذر 1390برچسب:, توسط حسین کاووسی

یاداشتی از محمود رمضان احمدی همرزم شهید بهروز غلامی

اگر چه رسماً خبری از شروع جنگ نبود ولی عراق با نشان دادن چنگ و دندان احتمال بروز جنگ را بر علیه ایران داده بود برای همین شهید غیوراصلی در کنار مربیان نظامی همچون بهروز غلامی و مربیان عقیدتی از جمله شهید سید محمدحسین علم الهدی، مهرداد مجدزاده، محمد جهان پور و... دوره های آموزشی را در پادگان پرکان دیلم برگزار کرده بودند. کار دورهای آموزشی به مرحله ای از رشد رسیده بود که از استان های دیگر مثل لرستان، ایلام، فارس، مرکزی و... هم برای آموزش، نیرو می فرستادند. حتی چند مرحله از تهران هم جهت بازدید از دورهای آموزشی به پادگان آمده بودند. وقتی دیدند که سطح آموزش نظامی و عقیدتی این پادگان به برکت مربیانش از تهران هم بالاتر است تصمیم گرفتند که کادر پادگان از جمله شهید غیوراصلی و شهید بهروز غلامی و... را جهت برگزاری دوره های مشابه به تهران ببرند اما با شروع رسمی جنگ این موضوع منتفی شد اگر چه سطح دوره بالا بود اما سختی های خاص خودش را داشت به طوری که خیلی از نیروها به دلیل عدم تحمل سختی ها در نیمه راه انصراف می دادند و دوره را ترک می کردند. اغلب فرماندهان و سرداران خوزستانی که برخی امروز از فرماندهان ارشد نظام مقدس جمهوری اسلامی هستند در این مرکز آموزش دیدند و علت این که در سال های اول جنگ حداقل یک سوم فرماندهی جنگ در جنوب را خوزستانی ها بر عهده داشتند، برگزاری دورهه ای این چنینی بود.

 

 

 


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:, توسط حسین کاووسی


 

بهروز غلامی در سال 1334 ه.ش در استان آذربایجان شرقی، شهرستان کلیبر در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. دوران کودکی را در تبریز و اردبیل به تحصیل پرداخت و بعد از آن همراه خانواده برادرش به اهواز مهاجرت کرد.

دوران تحصیلات دبیرستان را در اهواز گذراند. هم زمان با تحصیل، به یاد گیری قرآن و فرائض دینی علاقه زیادی نشان می داد.

بهروز یکی از بندگان برگزیده خدا بود. با آن که در زمان حکومت فاسد شاه تمام زمینه ها برای گناه و معصیت در جامعه آن روز آماده بود اما او با پناه بردن به خدا و ارتباط با معبودش خود را آلوده ی گناه نکرد.

پس از اخذ دیپلم به خدمت سربازی رفت و در بندرعباس مشغول خدمت شد.

این دوران هم زمان بود با خروش همه جانبه ی مردم ایران علیه حکومت پهلوی، بهروز که از نزدیک ظلم و ستم این خاندان را می دید بی درنگ به صف مبارزان پیوست. او چند مرتبه از سربازی فرار کرد تا در تظاهرات و راهپیمایی های مردم تهران بر علیه شاه شرکت کند. با پیروزی انقلاب اسلامی در گروهی به نام « جوانمردان » که از تعدادی جوان انقلابی تشکیل شده و رسیدگی به مشکلات مردم را سر لوحه کار خود قرار داده بود، شروع به فعالیت کرد. با دستور امام خمینی (ره) مبنی بر تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، بهروز در این راه تلاش زیادی کرد. او یکی از مؤسسین سپاه خوزستان بود. بعد از تأسیس سپاه تلاش زیادی کرد تا تجارب آموزشی خود در دوره ی سربازی را به نیروهای دیگر سپاه انتقال دهد.

بهروز به اتفاق شهید علی غیوراصلی پادگان آموزشی بزرگی را راه اندازی نمود و تمام پاسداران استان خوزستان در آن پادگان، آموزش های نظامی را فرا گرفتند. این مرکز آموزشی خدمات فراوانی به سپاه و جنگ عرضه نمود به گونه ای که بیشترفرماندهان یگان های سپاه، آموزش های خود را در این پادگان فرا گرفتند.

با شروع جنگ تحمیلی و هجوم ارتش تا دندان مسلح عراق به خوزستان و تصرف قسمت وسیعی از خاک کشورمان، بهروز با تشکیل اولین گروه چریکی به مقابله با دشمن پرداخت و در مرزهای جنوبی با گروه اندکش به مبارزه با    لشکر های مجهز دشمن رفت. او از جمله فرماندهانی بود که در روزهای اول جنگ تلفات زیادی به دشمن وارد آورد .



ادامه مطلب...

نوشته شده در تاريخ شنبه 28 آبان 1390برچسب:, توسط حسین کاووسی

قصه شهادت حسن فرامرزی از زبان فرمانده

. قصة من و حسن،  قصة سوزناکی است. حسن به عنوان سرباز، پذیرش شده بود. قانونی وجود داشت مبنی بر اینکه از هر خانواده اگر کسی در جنگ بود، نفر بعدی را عقب نگه می‌داشتند. آن زمان من خودم به کارگزینی اشراف داشتم و نیرو‌های کارگزینی از نیرو‌های سابق خودم بودند اما از اینکه پارتی بازی‌ کنم، متنفر بودم. دوست نداشتم کسی فکر کند به خاطر اینکه برادرم را پشت جبهه نگه دارم از مسئولیتم و جایگاهم سواستفاده کرده‌ام. لذا در گام اول اصرار کردم که در خط نگهش دارید و در مرحله بعد اصرار کردم به یگان رزم معرفی‌اش کنید.

از قضا، ایشان به گروهان سید‌الشهدا(ع) رفت که مسئولش هم آقای غلام پیمانی بود. گذشت تا قبل از عملیات والفجر هشت، نیروهای تیپ امام حسن(ع) در جزیرة مینو مستقر شده بودند و به الطبع ما هم آنجا بودیم. دیدم یکی از بچه‌ها آمد و گفت: کاظم، حسن را فلان جا دیدم. اگر می‌خواهی بری ببینیش آنجاست. خب خیلی وقت هم بود حسن را ندیده بودم و دلم برایش تنگ شده بود. اما از خودم پرسیدم درست است بروم آنجا یا نه. و در آخر نرفتم. جایگاه بعدی وقتی بود که گروهان حسن داشت می‌رفت جلو. فاصله من تا خاکریز آنها بیست متر هم نمی‌شد اما باز هم من نرفتم با او خداحافظی کنم. باز همان احساس دوری از خودیت و منیت به سراغم آمد. جای بعدی در عملیات بود. وقتی که نعیم مشعلی از خاکریز آمد بالا و مرا دید و گفت یک تعداد از بچه‌های گروهان سید‌الشهدا برنگشته‌اند و همان‌جا شهید شدند. من سکوت کردم. نعیم به من گفت: چرا نمی‌پرسی حسن جزو آنها بوده یا نه؟ گفتم: مگه با شما نبوده؟ برگشته یا برنگشته؟ در چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: برنگشته. گفتم: خب لابد قسمت بوده برنگرده. چند ساعت بعد به من خبر دادند از عقبه با شما کار دارند. من فکر کردم در فاو با من کار دارند. رفتم آنجا و بعد متوجه شدم که از آن طرف اروند با من کار دارند. بالاخره با بدبختی خودم را رساندم آن طرف. دو، سه شب بود نخوابیده بودم و خیلی خسته و گرفته بودم. خیلی از دوستانم جلوی چشمم شهید شده بودند ومن نتوانسته بودم کاری برایشان بکنم. به هر ترتیب بودم خودم را رساندم آن طرف آب. من دیدم بچه‌ها مِن مِن می‌کنند درست حرفشان را نمی‌زنند. گفتم: چی می‌خواید بگید؟ بالاخره گفتند: برادرت شهید شده. گفتم: به خاطر این من را این همه راه کشیدید اینجا؟ من امروز صبح از زبان نعیم شنیده بودم. گفتند: پس چرا نمیای عقب؟ گفتم: برای چی بیام عقب؟ اون رفته به مقصود و هدفش رسیده و راهش را طی کرده. ما هم باید بریم طی کنیم.

خلاصه اینکه آن روز‌ها گذشت اما در یک مقطعی من بریدم. یعنی تردیدی در دلم افتاد که آیا اشتباه کردم که نرفتم حسن را ببینم یا نه؟ آن بنده خدایی که در جزیرة مینو به من گفت برو فلان جا حسن را ببین، بعد از شهادت حسن به من گفت: اون روز رفتی حسن رو ببینی؟ گفتم: نه. خیلی بد و بیراه به من گفت. گفت: چه جور آدمی هستی تو. خیلی بی‌انصافی حسن به من گفته بود: خیلی دلم می‌خواد کاظم رو یه بار دیگه ببینم. چرا به من سر نمی‌زنه.

این بچه یک عطش خاصی داشت اولین و آخرین عملیاتی بود که در آن شرکت کرد در همان‌جا هم شهید شد. به همین  خاطر می‌گویم قصه من و حسن، قصه سوزناکی است.

 

 


نوشته شده در تاريخ شنبه 16 مهر 1390برچسب:, توسط مصطفی

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد